خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من.
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت.خدا
لبخند زد. لیلی هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید.
خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت.
خدا حظ می کرد.
لیلی می ترسید... می ترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست.
خدا اجابت کرد... مجنون سررسید.
مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: لیلی اگر نبود، زمین من همیشه سردش بود.
سرباز قهرمان
Jospeh Schultz یک سرباز آلمانی در جبهه ی شرق بود.
در بیستم جولای سال 1941، او به همراه 7 تن دیگر از همرزمانش به ماموریتی که گمان میکرد عادی است فرستاده شد.
پس از یک راه پیمایی کوتاه، او و افراد گروه دریافتند که ماموریت با آنچه تا آن موقع انجام داده بودند به کلی متفاوت است:
در پیش روی خود، آنها 14 شهروند اسیر شده را دیدند که با چشمان بسته، کنار دیوار، انتظار مرگ میکشیدند.
8 سرباز در دسته ی شولتز در 10-15 متری این افراد متوقف شده و دستور یافتند تا همه ی شهروندان را اعدام کنند. 7 نفر از افراد اطاعت کردند. در سکوتی که حکم فرما بود تنها شلیکهای متناوب تفنگ شنیده میشد. جوزف شولتز از دستور سرپیچی کرد.
کلاه و تفنگش را به زمین انداخت و آرام خود را در کنار شهروندان اعدامی قرار داد. او مرگ را به جای کشتن غیرنظامیان نومید انتخاب کرد. ثانیه هایی بعد جسد 14 غیرنظامی به همراه یک سرباز آلمان نازی روی چمنها قرار داشت. او به دستور مافوق، به دست همرزمانش اعدام شد.
این عمل نشان داد که انسان می تواند خوب یا بد بودن را انتخاب کند. این یک شورش نبود. یک کار قهرمانانه نبود.
داستان قربانی شدن هم نبود. و با این کارِ جوزف شولتز کسی هم نجات پیدا نکرد. همه به علاوه ی یک نفر بیشتر کشته شدند.
اما او نمونه ی یک انسان بااخلاق شد. او از تیرباران کردن امتناع کرد چون اینکار را غلط میدانست.
اینکه 14 یا 15 نفر کشته بشوند شاید در نظر اول خیلی مهم نباشد. اما برای او و ما چرا.
دختر شاه پریون
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.
دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله... مگر خود تو همین را نمی خواستی؟
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟
پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری...
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر.
ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم
رمز حرف پ
نمی دونم چرا توی این چند سال هر چی بلا بود سر چیزایی که اولش "پ" بود افتاد:
.
پیکان : از رده خارج شد
.
پراید: گرون شد
... .
پسته: سوژه شد
.
پول: بی ارزش شد
.
پـَـَـ نــه پـَـَــــ : مد شد
.
پارو: خاطره شد
.
پک به قلیون: غیر مجاز شد
.
پدر : کمرش خم شد
.
پاهامون : واریسی شد
.
پیش بینی : غلط از آب در اومد (داستان 2012)
.
پیامک : همه گیر شد
.
پند و اندرز : تکراری شد
.
.
.
.
چه سرّی توی این حرف پ نهفته خدا می دونه!
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط
:لیلا | لينک ثابت
|پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:,
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
شکنجه گر و آدرس
leila67.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.